به گزارش شهرآرانیوز، سید سعید موسوی از نویسندگان و مدرسان باسابقه داستان نویسی در مشهد است. او در مشهد زبان و ادبیات فرانسه خوانده است اما همواره یک نویسنده دفاع مقدس شناخته می شود.
ریشه خوزستانی او و تجربه مستقیمش از رویارویی با جنگ، نوشتن در این وادی را به امری ناگزیر برایش بدل کرده است.
در میان کتاب های متعدد موسوی، یکی هم «پشت دیوارهای شهر» است، روایتی از هفده سالگی نویسنده و هجوم بی رحمانه دشمن بعثی که آوار آوارگی و غربت را بر سر سعید نوجوان و خانواده اش تحمیل می کند. او حالا در جستار زیر که برای چاپ در این ویژه نامه در اختیار شهرآرا گذاشته است، یک بار دیگر دلش به آسمان خونین شهری که خرمشهر بود، پر کشیده و از غم غربتی نوشته است که ادبیات ایران چنان که باید به آن نپرداخته است.
در ادامه بخوانید نوشته ای در این حال و هوا را از نویسنده ای مشهدی که دلتنگ نخل و اروند و شرجی است هنوز.
مشهد بودم. البته درستش این است که بگویم به مشهد رسیده بودم. من و مادر و خواهرها و عده ای پیرزن و پیرمرد که پس از طی ۲۰۰۰ کیلومتر بالأخره به مشهد رسیده بودند، خسته و سرمازده بعد از تحمل بمباران ها و گرسنگی های فراوان، و حالا بعد از مکثی کوتاه دوباره به خرمشهر بازمیگشتم. البته دیگر خرمشهری در کار نبود. بعد از ۳۴ روز خرمشهر را از دست داده بودیم! پس من کجا می رفتم؟
با خودم زمزمه می کردم: «می خواهم به شهر خود بازگردم. می خواهم به شهر خاطرات خود بازگردم. می خواهم بازگردم، گرچه می دانم دیگر درختی سبز و گلی سرخ در خرمشهر نیست ولی من بازخواهم گشت و خونین شهر را چون گذشته خرمشهر خواهم ساخت.»
این حرف دل من و هزاران خرمشهری بود که از دیار خویش دور بودند. با خودم گفتم می روم، خودم را به خرمشهر می رسانم، نگاهی می اندازم، شاید نسیمی از شهر به من خسته بوزد و مرا زنده گرداند، اما وقتی رسیدم خود را درون سنگری یافتم که این سوی رود قرار داشت و من باید از بیم تیر و ترکش آن را می دزدیدم. همواره صدایی می آمد: «آهای سرت را بدزد! آهای برو پایین!»
گفتم: «از آوارگی برای دیدن شهرم آمده ام.»
گفت: «شهری در کار نیست. فقط خاطره ای مانده است.»
آری، فقط خاطره ای مانده بود. باید دزدانه از بیم تیر و ترکش گاهی سرم را بالا می آوردم و به آن سوی رود، به خانه ام نگاه می کردم، نگاهی مشتاق و حسرت بار. محبوب من آن سوی رود بود و من این سوی رود و من با خود میگفتم: «یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور/ کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور»
و این زبان حال من و هزاران خرمشهری بود که روزهای آوارگی و مهاجرت را می گذراندند به امید دیدن شهر، و چه بسیار پیرمردان و پیرزنان ما که در آرزوی دیدن شهر مردند.
آن ها کسانی بودند که هر شب رؤیای خرمشهر آزاد را می دیدند، اما در غربت مردند و هیچ گاه حتی یک بار دیگر شهرشان را ندیدند.
قبرستان های مشهد و خیلی از شهرهای دیگر آرامگاه این آدم هاست. اینها کسانی بودند که با خود زمزمه می کردند: «در غربت اگر مرگ بگیرد بدن ما/ کی قبر کند یا که بدوزد کفن ما/ تابوت مرا جای بلندی بگذارید/ تا باد برد بوی مرا بر وطن ما»
و این داستان تلخ مردمانی بود دور از زادگاه، مردمانی تکه تکه شده، هر تکهای در شهری و در هر شهری گوری غریب و این حکایت تلخ آوارگی و مهاجرت مردمانی بود که هیچ گاه گفته نشد و در کتابی نیامد و همچنان در قفس سینه ها حبس است و شهریور و خرداد که از راه می رسد، دوباره مانند زخمی است که دهان بازمی کند، زخمی کهنه و قدیمی.
یک روایت است، روایتی تلخ که روزی باید گفته شود، روایت مهاجرت.